بغض

ساخت وبلاگ
تو گروه آزمایشگاه تلگرام در حین حرف زدن بچه ها باهم زمانی که اصلا من آنلاین نبودم و تو بحث شرکت نداشتم، یکی از دوستام بین حرفاش من به اسم کوچک گفت که مثلا " روی میز فلانی بالای کمد هست."وقتی آنلاین شدم دیدم بنده خدا دوستم برام نوشته که استاد پیام دادن همو با اسم کوچیک تو اینجور محیط ها خطاب نکنیم و ببخشید.  حالا من که اصلا ناراحت نشده بودم و تازه کلی به این جریان خندیده بودم.  حتی از این تذکر دکتر هم ناراحت نشدم و احساس کردم حق دارن خب شاید آقایون همو به اسم کوچیک خطاب نمی کنن یا اینکه درست نیست ما دخترا در حضورشون همو به اسم کوچیک بگیم اما با این وجود ، من کلا عادت دارم همه دوستام با اسم کوچیک صدا کنم و اینکه کلا حتی حوصله صدا کردن اسم کامل هم ندارم و معمولا تو خودمونی مخفف می کنم و حالا با این چالش نمی دونم چیکار کنم!!! اصلا حس می کنم از صمیمیتمون کم میشه بخوایم به فامیلی همو صدا کنیم:|||| تازه بعضی وقتا فامیلیا رو تو لحظه یادم میره:| خخخ تازه دکتر خبر نداره من دوستمو چی صدا می کنم:)))) و خدا رو شکر که این دوستم دیگه تو ازمایشگاه ما نیست وگرنه... . بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

انقدر خسته ام که حال ادامه دادن ندارم.

حال حرف زدن ندارم.

حال گریه کردن ندارم..

اگر نفس کشیدنمم اتومات نبود و دست خودم بود حال اونم نداشتم.

از خستگی مردن یعنی همین

که حال زندگی کردن نداشته باشی

فقط زنده ام چون نفسم قطع نشده

وگرنه فرقی با مرده ندارم.

مرگ این وبلاگ هم رسیده چون حال نوشتن ندارم.

خسته ام از تنهایی ادامه دادن این زندگی...

فقط می خوام تنهایی بمیرم

بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 15 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41

چند وقتیه قلبم و کلا سمت چپم تیر می کشه. نمی دونستم مشکل از قلبمه یا چیز دیگه ای... ولی امروز فهمیدم یه غده دارم. یه غده نه چندان ریز که لمس میشه... یه لحظه آرامش گرفتم و بعدش به این آرامشم گریه ام گرفت... گریه ام گرفت چون اون غده نیست فقط بغضای قورت داده شده منه! بازم خوبه تو زندگیم کلی گریه کردم و آدم خودخوری نبودم. یعنی نمی تونم جلوی اشکام بگیرم وگرنه من که از خداممه بتونم...اما الان می دونم چرا نمیشد که اینجوری باشم! همین اشکاییم که نذاشتم بریزه روی هم تلنبار شده و درد می کنه. اصلا شاید  عمری نبوده که خدا به خاطرش بخواد واسه منم یه هم زبون بیافرینه که همیشه باهام باشه و درکم کنه. اصلا شاید وی این حساب روزی من سختر تر داد؟! شاید نیازی نبود غرورم بشکونم نیازی به چندغاز حقوق اون لعنتی نداشتم! به هر حال من آرومم... خیلی آروم تر از قبل. خوشحالم که تو این سن به همه چیزایی که تا الان می خواستم رسیدم و دیگه ترس آینده و پیاده سازی اهداف بلندپروازانه دیگم برام خیلی پوچ و بی معنی میاد. بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

کابوسام دوباره برگشتن... :(

بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

هفته پیش خیلی ناراحت بودم از دست نامردی که در حقم تو شرکت شده بود:((( تولدی هم که 5شنبه پدر مادرم تو خونه پسرداییم برای من و همسرش گرفتن حالم کامل خوب نکرد. ما کیک خریدیم و رفتیم خونشون ولی من حال خوشی نداشتم.جمعه روز دلگیری بود و بارون هم می بارید. احساس می کردم واسه کسی مهم نیستم. دلم تنگ بود، واسه خودم!!!خواهری اومد و با زووور من برد بیرون. گیر داده بود بریم. گفتم باروونه حال ندارم حداقل مامان بابا رو هم ببریم گفت نه که نه!!!نزدیکای رسیدنمون به یه کافه بودیم  که گوشیش زنگ خورد و گفت غزاله کی می رسی؟ و آدرس داد چجوری بیاد!مونده بودم دوستش واسه چی می خواد بیاد؟! به خیال خودم گفتم می خواد مثلا با دوستاش روز تولدی حالم عوض کنه. ولی وقتی رسیدیم هم نذاشت بریم گفت بذار غزاله هم بیاد بعد باهم بریم... اما من چون حال و حوصله نداشتم اصلا مشکوک نشدم. حتی اگر یهویی می گفت بریم خونه هم برام مهم نبود!بعد چند دقیقه گفت بریم غزاله هم دیگه نزدیکه داره میاد!!!! رفتم تو کافه دیدم دوستام تو کافه ان. هنگ کردم!!!! اصلا انتظار دیدنشون نداشتم و شوکه شده بودم! خیلییییی خوشحال شدم.. دلم براشون تنگ شده بودو  و بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

این عنوان دقیقا وصف کننده حال این روزای منه. یه لحظه خوب و لحظه دیگه دلتنگ... انگار که بهم گفته باشن همین الان عمرت تموم شده و دل تنگه همه عزیزا و همه خوبیا که داشتم میشم. شاید دارم موودی میشم. شایدم بودم و الان بیشتر شده! یکی دو هفته میشه که دیگه سرکار نمیرم اما  این مدت فقط یه بار اونم چون دفاع دوستم بود اومدم دانشگاه. دیدم تو آزمایشگاه بچه ها اسماشون روی کمداشون به فرمت خاصی شبیهه استاندارد چسبونده بودن:) ولی کمد من نداشت. فقط گفتم چجوری میشه اسم چسبوند که یکی از دوستان گفت من برات می نویسم. گفتم باشه ولی بعد بازم حال دانشگاه اومدن نداشتم تا دیروز که دیگه حجم کارهایی که باید تو دانشگاه انجام می دادم انقدر زیاد بود که مجبور شدم بیام. محل و جایگاه سیستمم معلوم شده بود و البته که به اصرار خودم سیستم کنار پنجره برای من شد:) همین که اومدم اسمم بالای میز و کمدم دیدم. یه هفته بود چسبونده بودن و من حتی نمی دونستم که تشکر کنم. امروز اصلا دلم به دانشگاه اومدن نبود ولی برای جواب طرحم باید 1:30 میومدم. اما قرار شد با یکی از بچه ها صبح طرح پروپوزالمو ثبت کنیم و رو این حساب 10:10 دانشگاه بودم بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

گاهی واسه خوبیایی که در حق دیگرون می کنم و جوابایی که در عوضش می گیرم دلم می خوااااااد خودم تا سر حد مرگ بزنمممممم. 

خستم کردی وجدانِ بی وجدان. منم آدمم چرا دنیا رو از زاویه دید من نمی بینی؟! مگه تو از من نیستی؟ همه اینا تقصیره توئه... .


بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33

دیشب بدترین شب عمرم بود. به قدری حالم بد بود که مطمئن بودم می میرم... سر دردم به قدری بود که حس می کردم دارم سکته مغزی می کنم. دارو پیدا نمی کردم.

از شدت ضعف ناشی از درد اشکم در نمیومد. تنها بودم و به شدت می ترسیدم. از همه چیز... تو بی دفاع ترین حالت عمرم بودم.

وقتی صبح بیدار شدم و دیدم هنوز زنده ام فقط یه چیز به ذهنم رسید: هنوز کارم تو این دنیا تموم نشده



بغض...
ما را در سایت بغض دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8possetivemind4 بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 15:33